فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود ، روی نیمکتی چوبی ، روبروی یک آبنمای سنگی
پیرمرد : چرا غمگینی ؟
دختر : نه
پیرمرد : مطمئنی ؟
دختر : نه
پیرمرد : چرا گریه می کنی؟
دختر : دوستام منو دوست ندارن
پیرمرد : چرا ؟
دختر : چون قشنگ نیستم
پیرمرد : قبلا اینو به تو گفتن ؟
دختر : نه
پیرمرد : ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم !!!
دختر : راست می گی ؟
پیرمرد : از ته قلبم آره
دخترک بلند شد و پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید ، شاد شاد
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد ، کیفش رو باز کرد ، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت.
نظرات شما عزیزان: